بر نیمکت شکسته ای در باران
در دست تو چتر بسته ای در باران
باران باران باران باران باران
تنها تنها نشسته ای در باران
لمس دستان تو
وسوسه شیطان نبود
به قداست چادرت قسم
حس قنوت نمـــاز هایم بود
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
بعضی وقتا انقد از آدمابدم میاد که آرزو می کنم کاش انسان نبودم
این روزا همه ی رویا و آرزوم این شده ؛
این که توی بحث فقط سکوت کنم...
فحشاش رو بده...حرفاشو بزنه...
منم بشنوم و به جون بخرم...
تموم که شد...
برم بغلش کنم ...
گریه کنم...
حرفی نزنم...
فقط و فقط عمل کنم....
بگم: با من نجنگ ....من عاشقتم...