جای خالی...

جآی خآلیِ تُو رآ بآ عَروسَکی پُر کَردِه اَم
هَمآنَند تُوست
مَرا دوست نَدآرَد
دِلَش بَرآیَم تَنگ نِمی شَوَد
اِحسآس نَدارَد
اَمآ هَرچِه هَست، دِلَم را نِمی شِکَنَد.

نانوشته هایم بسیارند
مثل بی قراری هایـم
من سکــوتم را فریـاد می کِشــم
آخر، این آشوب درونم مرا می کُشد.

شاید روزی برسد که پشیمان شوی
از ترک کردن من و فراموش کردن خاطراتم
اگر اینچنین شد باز به سوی من برگرد
چون من هیچ گاه فراموشت نمیکنم
همیشه جایت کنارم خالی ست.

هی رفیق
زیادى خوبى نکن
انسان است، فراموشکار است
از تنهایى اش که در بیاید تنهایى ات را دور میزند
پشت مى کند به تو، به گذشته اش
حتی روزى میرسد که به تو میگوید: شما.

بعد از تو
خیلی سخت خوابم می برد …
مثل دیشب
امشب
که هرچه تمرکز می کنم صدایت یادم بیاید
نمی شود …
و
آرزو می کنم
کاش بودی
فقط
اندازه ی یک ” شب بخیر ” کوتاه الکی !
کاش بودی …

شاید بگذرم از تو

اما حساب لبهایت از تمام تو جداست

الکی ست مگر

من از آن لبها دوستت دارم شنیده ام

حالا که می روی
چشمانم را بگیر
فردای رفتنت دیدن
ندارد

 

چــرا مــرا بـه شهــربآزی آوردی ؟ مــن اصـلآ بازی کــردن بـلد نیســتم ...

بــآخــتن کــه بــه رخ کــشیــدن ندارد ! خـــدایـــآ بــه مــن نخــــند !!!

شــک نکــــن ...!


"آینــــده ای " خواهـــم ساخت که , "گذشتــــه ام " جلویــــش زانــو بزنــــد ...!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود , آنـــقـــدر

خوشبخت می کنــــم کـــــه , به هـــر روزی که جــای " او "

نیـستـی به خودت "لعنـــت " بفـــرستـی

چه غروبی بود        چه شبی خواهد شد…

                  ***

من و تو

         دست ها در هم گره     چشم ها در هم تنیده

کنار امواج وحشی

                 کنار آن شراره های داغ

   بعد از آن آب تنی طلایی

          ***

 

و حال عطر شب بوها

                “سمفونی جیرجیرکها”

نوای گیتار بیگانه ات      با همراهی صدای من

    طعم بستنی بهارنارنج ِ تابستانی

          جای ستارگان خالی

                 کمی هم نور مهتاب

شاید وقتش فرا رسیده

              شکستن همه ی ِ استقامت ها

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم !

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر!

آمدنت بدون سلام بود…

رفتنت بدون خداحافظ

چهـ جالب…

نهـ سلام بلد بودیـ …

نهـ خداحافظ

تنها که باشیــ …

خوردن قطرات باران به شیشهـ …

بی قرارت می کند…

بارش آرام برفــ …

بی قرارت می کند…

برگ ریزانــ …

بی قرارت می کند…

وزش نسیم بهاریــ …

بی قرارت می کند…

تنها که باشیــ …

تمام هواهای دو نفرهـ

بی قرارت می کند…


 

دیدید...!!!

نوشته‌هایی هستند که خواندنشان سنگین است
حالت را عوض می کنند. ضربان قلبت را بالا میبرند

و پُراند از غم ِشیرین...

دوست داری مرورشان کنی
و بعد هم یادداشتی پایش بنویسی .

اما بعضی نوشته‌ها سنگین‌تر‌اند...

نمیتوانی بیش از یکباربخوانیشان.

خط به خط که پایین میروی کلماتش ...

آوار میشوند بر سرت...

بر شانه‌هایت سنگینی می کنند "

بس که درد دارند بس كه تو را نوشته‌اند.

در پایان حرفهایم...

دلم پُر بودنی میامو اینجا خالیش میکنم...

بعضیا میگن نوشته هام غمگینن..
ببخشین اگه نوشته هام درد دارن...
میدونم ...

بعضی از نوشته ها" انگار تو را نوشته‌اند...

٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠

واقعي بوديم ، باورمان نكردند ،

مجازي شديم ، فيلترمان كردند !

و چه دنيايي ساخته‌اند براي ما نسل سوخته ...


برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید


(عزیز دل من) مهربانم!

 امشب با چشم هایت حرف دارم...

امشب حرف های دلم را سطر به سطر برایت میخوانم...

مهربانم ، نمیدانم تو را به اندازه نفسم دوست دارم!

یا نفسم را به اندازه تو؟

 فقط میدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست!

    و قلب من !!!

 جايگاه رفيقي است که شقايقها حسرت آن را مي خورند.

وقتیکه کسی را واقعا دوست داری !

یک دوست داشتن واقعی!

بدون دروغ بدون غرور، بدون ریا!!!

می تـــــــوانی!!!

با او خود خودت باشی!

می توانی دردهایت را هر چقدر ناچیز...

 بی خجالت با او در میان بگذاری!

وقتیکه کسی را با تمام وجودت دوست بداری...

آغوشش سایگاه آرامی خواهد بود...

تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری.

هر وقت دوست داری در آغوشش بگیری...

 بی هر مناسبتی بوسه بارانش کنی!

شانه هایش رابا بی سروسامانی ات سهیم کنی...

اشکهایت رابانوک انگشتانش محو...!

عزیزترینم...مهربانم !

مي خواهم براي تو كه بهتريني...

 بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي.

مي خواهم گوش جان به سخنانت بسپارم..؛

حتي اگردرمشكلات خود غرق شده باشم،

مي خواهم رفيق و یارت باشم،

خواه توانش را داشته باشم، یاخواه نداشته باشم؟

مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست.

نه آن روز خاص!

تمام روزهاي سال به حرفهايت گوش خواهم داد.

در كنارت مي مانم.همیشه از دور مراقبت خواهم بود.

در مبارزه با زندگي ،

 برايت دعا مي كنم...

مي خواهم برايت بهترين مونس و همدمی باشم!

که تا کنون داشته ای...

امروز، فردا و فرداهاي ديگرتا آخرين لحظه حياتم!

مي پرسي چرا ؟!..

زيرا تو نيز معجزه ی زندگی من بوده ای و هستی...

معجزه ای که خداوند لطف وجودت را به من داده است!

مهربانم ای خوب

از با تو بودن دل برایم عادتی ساخته...

که هیچگاه بی تو بودن را باور ندارم!

و باز در پایان حرفهایـــم...

نمیدانم تو نیز همین حس را داری یا؟؟؟؟

گــــــاهی...

در زندگی هرکس بعضی هایی وجود دارند که...

 یک جور خاص دوست داشتنی،و دلنشینن..

انگار خدا جور دیگر آفریده شان...

 اصلا نمی توان که دوستشان نداشت!

اسم این دوس داشتن را عشق نمی گذارم،

شاید یک دوست داشتن عجیب است.

من اسمش را (عزیز دل کسی بودن میگذارم)...

 و تو عزیز دل من هستی!

(عزیز دل من ...) دوستت دارم همیشگی و پایدار...

نمیدانم این همان عشق هست یا نه...

ولی میدانم زندگیم به وجود تو گره خورده هست...

و بی تو نفس زندگیم میگیرد...

ساده و بی ریا میگویم دوستت دارم...

یک دوست داشتن واقعی!!!

شاید عــشــق همین باشد!!!!

 


امشب حس عجیبی دارم...


حس پوچی.حس بی کسی...

این روزها نمیدانم کجای زندگیم هستم...

نمیدانم چند سالم هست...

نمیدانم چند سال از عمرم را زندگی کرده ام...

از آمدن سال نو حس خوبی ندارم...

نمیدانم این روزها مردم اطرافم!

چرا اینقدر در تکاپو هستن...

مگر با آمدن سال نو چه چیز زندگیمان نو میشود...

نمیدانم این روزها چرا دلم بحال خودم میسوزد...

آمده ام بنویسم...

ازدلم و حسرت و سر گشتگی ام...

چون... نه گوشی برای شنیدن دارم!!!

نه شانه ای برای آرام گرفتن...

فقط اینجا را دارم با یک قلم...

وکاغذ سفید که شاید تاب بیاورد بشنود...

 آنچه را که شنیدنی و دیدنی نیست...

چند وقتی بود که حال امشبم را !!

 نه دیده بودم ،نه شنیده بودم، نه لمس کرده بودم...

نمیدانم! چه جان  دادنی است ،این جان ندادن...

تا لمس نکنید و طعمش را نچشید نمیفهمید...

میان خواب و بیداری پرسه میزنم...

 میان وهم و واقعیت ...

میان سکوت و فریاد...

 میان اشک و بغض ...

میان این دنیا و آن دنیا که زمانش ایستاده...

قلبم تیر میکشد،

نفسم تنگ میشود.

گویی میان وهم و واقعیت غوطه میخورم...

میان زمین و آسمان

بهت زده

حیران

ساکت

مات

بی هیچ حرکتی مینگرم...

تمام خواهد شد .مگر نه؟

این نفسهایی که هر دم و هر بازدمش...

 همچون سوزی بر جانم فرو میرود...

پلک که میزنم...

 هر بار که چشمم بسته میشود ،...

هراس دارم از دوباره گشودنش!!!

با هر باز و بسته شدن چشمانم تو را میبیند...

کنار آن پنجره

در چهار چوب در

کنار پله ها

در آشپزخانه

در راهرو

چشمانت را میبینم ،خیره شده به من...

 مرا میجوید! در لابه لای حفاظ پله ها...

 با آن پیراهن سبز چمنی ات!

نمیدانم چرا آنرا پوشیده ای!!!

بی دلیل میترسم ...

چشمانم را میبندم

از این پهلو به آن پهلو....

 و سر به سوی دیوار میگردانم....

 تا شاید نبینم آن چشمان زیبایت را...!

همه جا هست!!

باید بلند شوم...

پاهایم سست شده...

راه میروم تا... پشت پنجره...

پیشانی ام را به خنکای شیشه میسپارم....

سرم از سرمایش درد میگیرد...

جرات سر برگرداندن ندارم....

گرمایت را حس میکنم...

میترسم برگردم و پشت سرم باشی!!!!

شب هنوز به نیمه هم نرسیده...

این شب نفرین شده کی صبح خواهد شد...

صبح شود و دیگر هیچوقت شب نشود...

هیچ وقت...

دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد … بــا آهنگــــی رومــــــانتیک…

چنــــد تا شمــــــع … و یک عالمــــــه تــــو

که بــه دنیــــا بگـــــــم … خــــداحـــــافـــــــظ

دنیــای مــن کســــی ست…

که در آغـــــوشش جــان میدهــــم…

یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »

هرگز نشد بیایی پیشم بگیری دستهای منو


بدونی من عاشقم گوش کنی حرفای منو


تو بی وفا بودی ولی اونکه برات میمرد منم


دوست دارم دوست دارم این
کلام آخرم

چـــــــقد  خوبــــــــه

بعـــــضی از ادمـــــــا بدونن

که اگر چیـــــــزی رو به روشـــون

نمیاری "از سادگــــی نیست"

شاید دیگه اونقدر واست مهــــــم

نیستــن که روشون حســــــاس

باشــی ...

 

 داستان من و تو از آنجا شروع شد که پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم ... !

با دکمه های سرد کیبرد ، دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم ...!

با صورتک ها ، همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم ...!

آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم ...!

شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند ...!

امروز داستان برگشت ...

آغوش هایمان واقعی ، بوسه هایمان حقیقی ، اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم ، هر کداممان یک "او" داشتیم ...!

پشت شیشه ی سرد مانیتورم ، دلم لک زده برای یک صورتک بوسه ....!

لک زده برای یک آهنگ همزمان ...

لک زده برای یک شب بخیر ...

شب بخیر...!!

گاهے برو... گاهے بمان... گاهے بخند...
گاهے گریه... گاهے حرف بزن... گاهے فریاد بزن...
گاهے قدم بزن... گاهے سکوت کن... گاهے رها شو...
گاهے ببخش... گاهے یاد بگیر... گاهے سفر کن...
گاهے اعتماد کن... گاهے فراموش کن... گاهے زندگی کن...
گاهے باور کن... گاهے بزرگ باش... گاهے کوچک باش...
گاهے چتر باش... گاهے باران باش. گاهے دریا...
گاهے برکه... گاهے همه چیز... گاهے هیچ چیز...
اما همیشه  انسان باش...

چند وقتیست همه دلگیرند از من.....

دلیل می خواهند....

مدرک می خواهند برای غمگین بودنم....

 برای ناامید بودنم....برای تلخ شدنم.......

 نگران نباشید....من نه غمگین شده ام...

 نه ناامید....نه تلخ.......

فقط مدتیست به دنبالشان می گردم.....

 مدتیست گم شده اند....

 صبرم....تحملم......امیدهایم.....انگیزه ام......

 نمیدانم کدام صفحه ی قصه ی سرگذشتم جا گذاشتمشان.......

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
 
 
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...

و نگرانــــــــــــت میشــه ...!

چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...

مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...


وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


 

بالاخره یاد می گیری

از یک دوستت دارمِ ساده، برای دلت یک خیالِ رنگارنگ نبافی...

که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی، می بازی...

که داستان های عاشقانه، از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود می گیرند...

که سر هر چهار راهِ تعهد، یک هوسِ شیرین چشمک می زند...

یاد می گیری

.. که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی...

که آدم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد...و چه حیله هایی برای بدست آوردن...

که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی، نه یک جوابِ کوتاه و ساده...

که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی، نه بازوی بغل دستی ات را...

روزی می فهمی

در انتهای همه گپ زدن های دوستانه، باز هم تنهایی...

و این همان لحظه ای ست

که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری

با رویی گشاده

و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمی دانی !!!

 

عشق لالایی بارون تو شباست

نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی شبنم و برگ گل یاس

لحظه ی رهایی پرنده هاست

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

تو خود عشقی که شوق موندنی

غم تلخ و گنگ شعرای منی

وقتی دنیا درد بی حرفی داره

تویی که فریاد دردای منی

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

دستای تو خورشید و نشون می دن

چشمای بسته مو بیدار می کنن

صدای بال پرنده رو لبات

تو گوشام دوباره تکرار می کنن

زندگی وقتی که بیزاری باشه

روز و شبهاش همه تکراری باشه

شاید عشق برای بعضی عاشقا

لحظه ی بزرگ بیداری باشه

عشق لالایی بارون تو شباست

نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی عزیز با تو بودنه

آخرین پناه موندن منه

تو خود عشقی که همزاد منی

تو سکوت من و فریاد منی

ساکت باش!

جمله ایست که معلم میگوید تا آرام شوی!

ولی نمیداند آرامش تو در سکوت نیست...

ونمیداند به هنگام سکوت چه غوغایی در

تو به وجود میاید...

سکوت کن!

 

سکوت کن تا آرام به نظر بیای و ندانند

درونت را! سکوت کن!فقط سکوت...!

دفترش را بگشا ای نسیم! میخواهم بدانم جاییگاهم برایش چیست؟!

چقدر دردناک!

همه ی ستاره های وجودم در صفحه های آسمان دفترش حرف خط خورده ای

تار است! پاک کن بی احساسیش مرا از مشق های شب آسمان دفترش پاک میکند

و اگر پاک نشوم خط میزند!

ازنظرش...ازبرایش تمام شده ام!

غروب میکنم بی صدا...

تا صدای سکوت غروب کردنم آزارش ندهد!

بی صدا...باسکوت...!

دلم خوش بود که دل داده ام به دلدارها...

تو نگو دل زده ام به دریای بی خیال ها...

و بارفتنش دلم خوش شد به اینکه چشم باران دارم

به خشکسال ها...!

بی تو یه وقتا دل من میگیره از زمونه

تو نیستی اشکام میریزه آروم به روی گونه

بعد منو سادگی هام کی پیش تو میمونه

بچه نشو من هنوزم عاشقتم دیوونه :-(

تو روزگاری که دلم از بی کسی جدا نیست

غربت و تنهایی من از عاشقی جدا نیست

تنها شدم توقعی از یار بی وفا نیست

تنها شدن که معنی اش آغاز مشکلا نیست!!

من یاد گرفته ام


وقتی بغض می کنم


وقتی اشک می ریزم


وقتی میشکنم


منتظر هیچ دستــــــــــی نباشم


وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم


مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم

 

گـاهـی دلِـت مـیـخـواد هـمـهبـغـضـات

از تــو نـگـاهِـت خـونـده بـشـه کـه جـسـارتگـفـتـن کـلـمـه هـا رو نـداری…

امـا یـه نـگـاه گُـنـگتـحـویـلمـیـگـیـری

و یـه جـمـلـه مِـثـلـه:چـیـزی شـده ؟!

اونـجـاسـت کـه بـُغـضـتـوبـا یـه لـیـوان سـکـوتـتسـر مـیـکـشـی

و بـا لـبـخـنـدمـیـگـی :

نــههـیـچـیــ…!
باتو دوست دارم ما شویم... 

فقط باتو دوست دارم لذت دنیارو بچشم...

فقط باتو درزیر باران خواهم ماند...

فقط باتوبه عشق بله خواهم گفت...

فقط باتوزندگی را زیبا خواهم دید...

فقط باتوچشمانم بدون اشک خواهد شد...

خدایا..

بشنو سکوت دل وسردی زندگیم را...


شبا فکر و خیال تو چرا خوابم نمی گیره

نه تنها لحظه هام حتی تموم خونه دلگیره

حالا که شب به شب رفت و توام تنهایی سر کردی

توی تنهایی می پوسم نمی ذارم که برگردی


دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
                       به ما درد دل افشا کن ، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
                       بیا یک لحظه با ما باش ، پیدا کردنش با من


در فصل تگرگ عاشقت میمانم
با ریزش برگ عاشقت میمانم
هر چند تبر به ریشه ام میکوبی
تا لحظه مرگ عاشقت میمانم

چه حس قشنگیه وقتی میشی مَحرمِ دل یکی…
یکی که بهش اعتماد داری …
بهت اعتماد داره …
از دلتنگی هاش برات میگه …
از دلتنگی هات براش میگی …
آروم میشه …
آروم میشی …
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه …
این حس مثل قطره های باران پاکه…

نفسم؟؟؟

عشق فراموش کردن نیست، بخشیدن است…

گوش کردن نیست، درک کردن است…

دیدن نیست، احساس کردن است…

جا زدن و کنار کشیدن نیست، صبر کردن و ادامه دادن است…

حتی تنها!!!

 ســــخـــت اســـت
 وقتـــی از شـــدت بـــغـــض
گـــلـــو درد بگـــیری
و هـــمـــه بگـــویـــند
لبـــاس گـــرم بـــپـــوش !!!

نترس…

اگر هم بخواهم از این دیوانه تر نمی شوم

گفته بودم بی تو سخت می گذرد بی انصاف

حرفم را پس میگیرم…

بی تو انگار اصلاً نمی گذرد…

از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید

بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت ، خداحافظ .

چقدر کم توقع شده ام

نه آغوشت را می خواهم نه یک بوسه نه دیگر بودنت را..

همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست

مرا به آرامش می رساند….

حتی اصطحکاک سایه هایمان… کافیست

برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !

برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !

تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر ...

برو با یک « من» دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !

میرم ولی این و بدون / چشم انتظارت میشینم

میرم ولی گریه نکن / نذار از عشقت بمیرم

اگر توو اوج بیکسی / با عکست آروم بگیرم . . .

کوه های غرورم از گناه رفتنت آب شده ؛ تا قبل از سیل برگرد

سیل که بیاید همه را با خود می برد حتی خاطراتت را

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست 

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن 

گفتی که نه، باید بروم حوصله ای نیست 

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف 

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست 

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست 

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت 

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست

 

عشـــــق یــعنی حـتی اگـه بدونـــی نـمیخوادتــــــ ,

بدونــــی نمیشـــــه,

امــا نتـــونی ترکــشی کنـــی..

نه خــــودشو , نه فکـــــرشو . . .


گونه هایت را برای دست هایم می خواهم

پیشانی ات را برای لب هایم

خودت را برای زندگی ام

می بینی ؟

برای خودم هیچ نمی خواهم !

 دختر کوچک به مهمان گفت: می خوای عروسک هامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: بله.
دخترک دوید و همه ی عروسک هاشو آورد، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
در بین اونا یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد: حتماً
باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت
اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی پرسید: این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه
و دوستش داشته باشه، اون وقت دلش می شکنه…

تعداد صفحات : 15
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد